مدرسه عالی ساختمان سال ۱۳۵۸

سال ۱۳۵۸، اوایل انقلاب، من هجده‌ساله بودم و ترم سوم رشته ساختمان‌سازی در مدرسه عالی ساختمان وابسته به پلی‌تکنیک تهران.
آزمایشگاه‌ها و لابراتوارها تماماً در پلی‌تکنیک برگزار می‌شد، اما کلاس‌ درس های تخصصی ما در خود مدرسه عالی بود. مدرسه عالی ساختمان تقریباً در حوالی تئاتر شهر قرار داشت.
تا جایی که به یاد می‌آورم، جلوی در ورودی ساختمان، سه یا چهار پله به سمت بالا می‌خورد. به محض ورود، پله‌های داخلی ساختمان شروع می‌شد که به سمت پایین (زیرزمین) غذاخوری، کمد لباس بچه‌ها و میز بازی قرار داشت و سمت بالا به کلاس‌ها و سالن‌های درس می‌رفت. ساختمان بیشتر از سه یا چهار طبقه نداشت.
طبقه همکف عمدتاً اتاق پروفسورها و استادان بود.
در کنار پله‌ها که به سمت بالا می‌رفت، میز چریک‌های فداییان خلق (اقلیت)  و کنار آن میز پیکار یا جبهه ملی بود.
در طبقه پایین اول پله ها، در کنار سالن غذاخوری، میز حزب توده و میز چریک‌های فداییان خلق (اکثریت) قرار داشت.
روی میز این گروه‌ها همیشه پر از کتاب، جزوه و روزنامه بود و وسط آنها یک کاسه گذاشته بودند؛ هر کس چیزی برمی‌داشت، پولش را داخل آن کاسه می‌انداخت.

جلوی در ورودی بعد از ۱۰۰ متر، یک راهروی مستقیم به سمت راست می‌رفت. اوایل این راهرو، دست چپ، یک اتاق در اختیار مجاهدین بود و کمی جلوتر، اتاق انجمن اسلامی. این دو گروه اتاق‌های خود را از استادان گرفته بودند، چون برای تبلیغات، آشغال و پلاکارد و این‌جور چیزها خیلی بیشتر از بقیه گروها داشتند و همیشه هم یکی دو نفر دختر یا پسر بیکار آنجا پلاس بودند. اواخر ترم، کم‌کم استادها تلاش ميکردند اتاق‌هایشان را از این گروه‌ها پس بگيرند
من یکی که طرف این اطاقها و اصلا تو اون راهرو نمی رفتم. شاید یکی یا دوبار محض کنجکاوی . هر دوتاشون مثل کنه به ادم می چسبیدند.
همين اوضاع همه جا از جمله تو پلي تکنيک هم بود.

من از سر کنجکاوی، تمام این بروشورها و تبلیغات گروه‌ها را جمع می‌کردم. در آن زمان جزوه‌های سازمان چریک‌های اکثریت را به باجولی می‌دادم که دائم «خلق خلق» می‌کرد.
اما وقتی اعدام‌ها شروع شد و دانشجویان را با خانواده‌هایشان اعدام می‌کردند، تمام آن جزوه‌ها را در توالت سوزاندم و غیر از چند تکه پاره چیزی از آن دوران برایم نماند.

من ذاتاً آدم سیاسی نبودم و نیستم. موقع رأی‌گیری برای جمهوری اسلامی، در مسجد آقا رحیم در خیابان شاه (که الآن مقابلش یک پاساژ کامپیوتر است)، وقتی می‌خواستم رأی بدهیم، احمدی حج اسمال رأی «آری» را از دستم قاپید و داخل صندوق انداخت، چون ميدونست من راى نه ميخوام بدم.
ولی برای رأی دادن به قانون اساسی در تهران بودم و رأی «نه» دادم. چون کاغذ رنگی بود، کاملاً مشخص بود چه رأیی می‌دهم. یادم هست آقايي که کنار صندوق نشسته بود، از دیدن رأی من کیف کرد و خوش امد بهم گفت.

درست یادم نيست که مدرسه عالى کتابخانه داشت یا نه، اما برای پیدا کردن کتاب همیشه به کتابخانه پلی‌تکنیک می‌رفتم. اصلاً گذر ما به دانشگاه تهران نمی‌افتاد، چون برای یک دانشجوی فنی مثل من، منابع تخصصی چندانی نداشت. علاوه بر این، دانشگاه تهران بسیار وسیع بود؛ از در که وارد می‌شدی تا به جایی برسی کلی وقت تلف می‌شد و دست آخر هم دست خالی برميگشتى. سایر دانشگاه‌ها از ما دور بودند و رفتن به آنجا کل روز من را ميگرفت.

برا سرگرمى پنجشنبه و جمعه‌ها بیشتر وقتها من در کتاب‌فروشی‌های پیاده‌روی مقابل دانشگاه تهران می‌گذشت. پیش از انقلاب، فضای فرهنگی کمی آزادتر شده بود و کتاب‌های نویسندگانی چون جلال آل‌احمد و صادق هدایت و دیگران تجدید چاپ می‌شدند و صفحات گرام و نوار کاست نیز فراوان بود.

بعد از انقلاب، هرچه کتاب‌های فنی و پایه‌ای انگلیسی خوب و ارزشمند بود را جلوی دوربین ميگذاشتند و عکس می‌گرفتند و چاپ می‌کردند و به قیمت ارزان وارد بازار می‌شد. برای ما بهشت شد؛  خاطرم هست مجتبی داداش حسینی که از آمریکا آمده بود، کتاب مارکوس (Electronic Devices & Circuits)
را با خودش آورده بود. به او گفتم: «من هم این کتاب را دارم!»  پرسید: «مگر ممکنه ؟ این کتاب در ایران پیدا می‌شه؟» گفتم: «بله، فراوان هم هست. در کتاب‌فروشی شهسوار قیمتش صد تومان است.» در حالی که مجتبی برای همان کتاب حدود ۱۰۰ دلار (تقریباً پنج هزار تومان آن زمان) پرداخته بود.

جمعه‌هایی که اصفهان برنمی‌گشتیم، برای تفریح به لاله‌زار می‌رفتیم. یک بلیت سینما می‌گرفتم و در یکی از آن سینماها می‌نشستم و با همان یک بلیت سه فیلم مختلف می‌دیدم و یا می‌رفتم بازار سید اسماعیل در خیابان سیروس و تا شب در آنجا وقت می‌گذراندم و شايد هم دروازه غار.

….

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

*