کل کل کردن خسرو و شیرین
خلاصه داستان خسرو شیرین از قلمرو ادب به زبانِ طنز: (Ghalamrove Adab)
یکی شیرین میگفت یکی خسرو. خسرو از موضع قدرت و طعنه زنان حرفاشو میگفت و کمی اصرار بیش از حد.
هی اصرار و تمنا که حالا یه شب هزار شب نمیشه. اینقدر تلخی نکن شیرین خانوم! یخده دل به دل ما بده!
شیرین هم دیگه شورو از مزه برده بود با ناز کردناش و چند بار هم ماجرای مریم و شکر و تو روی خسرو اورد آخرشم اون تواضع عشق و دلدادگی را ندید در وجود خسرو و بالاخره آب پاکو ریخت رو دستش که وخی برو پیشی همون شیکر جون اصفهانی! بعد از این همه مدت که معلوم نیست کدوم گوری بودی، هلک هلک اومدی قصر من و انتظار دادی همین امشب بله را بگم؟! به همین راحتی و آسونی؟! این که راه و رسمش نیست! بیشتر از این نمک رو زخمم نپاش و برگرد. راه باز و جاده دراز ! تا منم بیبینم از دست تو چه گلی به سر کنم
خلاصه خسرو دست از پا درازتر، یه چشمش خون یه چشمش گریه تو اون برف و سرما و ناکام از رسیدن به آغوش گرم شیرین برگشت به سمت لشگرگاهش. داغون بود !
همه اطرافیان و سران کشوری و لشگری را از اتاقش بیرون کرد گفت برین بیرون که حوصله هیشکیو ندارم ! فقط شاپور موند پیشش که سعی میکرد دلداریش بده.
خسرو که دید کس دیگه ای اونجا نیست هر چی تو دلش بود ریخت بیرون! به شاپور گفت دیدی؟! نه! دیدی؟! دیدی چطور منو خوار و ذلیل کرد؟ دیدی حاضر نشد حتی یه لبخند بهم بزنه؟
دیدی من پادشاه رو با چه فضاحتی برگردوند؟ حالا منم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. دارم براش! شاپور بهش گفت بچه ! حالا اینقدرم دور برت نداره! جوگیر نشو! فعلاً که هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
فقط صبر داشته باش. حالا آسمون که به زمین نرسیده. این شیرینی که من میشناسم مهربون تر از این حرفاست. زندگی بالا پایین داره. آدم ها هم دو رو دارن. اگه شیرینی این شیرین خانم هم زیاد از حد باشه رودل میکنی!
بعضی مواقع کمی تلخی هم لازمه برای تعادل! این دخترای امروزی خیلی نازشون زیاده. ولی وقتی براشون یه کم کلاس بذاری خودشون مثل سایه دنبالت میان!
مثل وقتی که درو میبندی که نور ماه و مهتاب نیاد توی اتاق می بینی از لای پنجره یا یه روزن کوچیک دوباره میاد تو ! این دخترا هم از جنس ماه اند ! درو به روشون ببندی آخرش یه سوراخی پیدا میکنند که بیان تو !
خلاصه شاپور با این حرفا یه کم خسرو رو آرومش کرد تا بخوابه.
حالا حدس بزنین قصر شیرین چه خبر بود ! اونم داشت مثل ابرای باهار گریه میکرد!! مثل… پشیمون شده بود!
میگفت آخه تو این دوره زمونه پسر به این قدرتمندی و پولداری دیگه نصیبم میشه؟!!
چرا اینقدر ناز و عشوه کردم؟ به بخت خودم پشت پا زدم به قرعان! بذار پاشم برم دنبالش!
خیلی بی رحمم که تو این سرما از خونه بیرونش کردم جوون آواره عاشقو!
خلاصه شیرین سوار اسبش شد و رفت به سمت لشگرگاه خسرو. لشکر هم از هم پاشیده و از حال خسرو داغون تر!
نه نگهبانی بیدار مونده بود نه کسی متوجه اومدن شیرین شد. فقط شاپور از دور دید که یه سواری داره میاد…
اینجا بودیم که شیرین از نحوه برخوردش با خسرو پشیمون شده بود. بنابراین بلند شد شال و کلاه کرد و رفت به سمت لشگرگاه خسروو در حالی وارد اونجا شد که لشگر ازهم پاشیده بود و مثل حال خسرو خراب و دمق بود !
شاپور از دور دید یکی داره نزدیک میشه و وقتی نزدیکتر شد و شناختش، گل از گلش شکفته شد و گفت کجا بودی تا حالا !؟؟؟
خلاصه اینکه نشستند با هم حرف زدن و شیرین ضمن ابراز پشیمونی از شاپور خواست کمکش کنه که دوباره رابطش با خسرو خوب بشه و
مثل بچه آدم برن سر خونه زندگیشون فقط دو تا شرط داشت. یکی اینکه شاپور یهو دستپاچه نشه بره همین الان خبرو بذاره کف دست خسرو !
یه مقدار دندون رو جیگر بذاره و با ترتیب دادن یه مراسم بزم با چاشنی هنر موسیقی زمینه را فراهم کنه برای طرح موضوع. و یکی هم اینکه تضمین داده بشه که خسرو هم با تشریفات رسمی شیرین را به عقد خودش دربیاره و با “کاوین” بیاد خواستگاری و خلاصه ارج و قرب شیرین که طی سالهای گذشته صدمه دیده بود حفظ و تقویت بشه.
بعد از این صحبت ،شیرین به پیشنهاد شاپور رفت در خرگاه کناری به صورت مخفیانه که شبو استراحت کنه و شاپور هم دوید و رفت به خرگاه خسرو. از طرفی ذوق داشت که به خسرو امید بده و از طرفی هم میترسید بیدارش کنه تو اون وضعیت و بدخواب بشه! خلاصه اینقدر به تزئینات اطراف تخت ور رفت و چراغ شمع رو خاموش و روشن کرد که خسرو خودش بیدار شد و از اینکه شاپور هنوز در کنارش هست آروم گرفت. بهش گفت خواب خوبی دیده و شاپور هم تعبیر کرد براش که اتفاقات خوبی در راهه و بیا فردا یه بزمی به پا کنیم. دمی با نوای موسیقی و جرعه می بیاساییم و این سختی های اخیر را به فراموشی بسپاریم! خسرو قبول کرد و دوباره به خواب رفت…
فردای اون شب مراسم بزمی در کنار خرگاه خسرو برپا شد و سربازان و ندیمان با لباسهای مرتب و شیک اومدن رژه رفتن !
موسیقیدانان هم مینواختند و خلاصه شوری برپا شد.بعد خسرو دستور داد که آدمای اضافی برن بیرون و فقط نکیسا و باربد شروع کنند به سه تار نوازی و چنگ نوازی…
شاپور دست نکیسا رو گرفت برد کنار خرگاه شیرین و گفت صاحب اینجا هر چی بهت گفت و الهام کرد همو بخون و بزن!
از اونطرف خسرو هم شروع کرد به باربد الهام کردن که چی بخونه و چطور بنوازه…
و اینطور شد که یک صحنه رمانتیک و هنری از مکالمه “غیرمستقیم” شیرین و خسرو که به زعم مهران عزیز یکی از عاشقانه ترین قسمت های داستان محسوب میشه شروع شد. شیرین با صحبت های عاشقانه که همچنان نشان از دلدادگی عمیقش به خسرو بود شروع کرد و از اون طرف هم خسرو داشت کم کم بو میبرد که این حرفای دلنشین چقدر آشناست و نشانی از یار محبوب داره…
نکته روانشناسی!: ظاهراً این از قدیم هم رسم بوده که زن وشوهرا وقتی رو در روی هم کلکل میکنند، نمیخوان کم بیارن و هی متلک بار هم میکنند ولی وقتی که طرف مقابل میذاره میره و یا میخوان غیر مستقیم و با واسطه پیام انتقال بدن دیگه از در تواضع و دلدادگی وارد میشن و تازه عشقشون را ابراز میکنند!
به باور بسیاری از روانشناسان همین مشکل “میس کامیونیکیشن” هست که امروزه منشاء بسیاری از اختلافات و جدایی ها شده!
باورش خیلی سخته ببینیم خسرو و شیرین که تا چند روز پیش در قصرشیرین هر چی صنعت ادبی بلد بودن، بهکار بردن که همدیگه رو ضایع کنند و در طول چندصد بیت مشغول متلکپراکنی بودن، الان اینقدر مستأصل شدند و در بیان عاشقانه احساساتشون سر از پا نمیشناسند!
مخصوصاً سرکار خانم شیرین بانو! نه به اون فیس و افادههای چند رو پیشش! نه به این آفرهای آنچنانی امروزش! واضح داره به خسرو میگه بیا این خرمای لب و سیبِ غبغب و چشمای بادومی من مال تو !! و اصلاً مگه میشه غیر از تو کسی دستش به این باغِ پر از میوه برسه؟! استغفرالله !
اگر زیر آفتاب آید، زِبَر ماه …..بدین میوه نیابد جز تو کس راه!
یادتون هست که نکیسا و باربد داشتند در خرگاه خسرو موسیقی مینواختند به نحوی که باربد،
الهامات ِ خسرو که شامل احساس و عشقش نسبت به شیرین بود رو همراه با نوای سهتار میخوند و نکیسای چنگنواز هم کنار خرگاه کناری،
الهامات و القائات شیرین را از پشت پرده میشنید و بعد از تنظیم، با زبان شعر و موسیقی به باربد جواب میداد. نظامی این مکالمه عاشقانه را به زیبایی تصویر کرده انگار که خواننده اونجا ایستاده و داره این صحنه را از نزدیک نگاه میکنه. چیزی که از ابتدای مکالمه مشخص بود پشیمانی شیرین بود ! بعد از اون طاقچه بالایی که برای خسرو گذاشت و به زور به قصر راهش داد و در نهایت شاهِ مفلوک را دست از پا درازتر آواره دشت و بیابون کرد، حالا اومده بود که بگه معذرت میخوام که گردن کشی کردم !
اگر گردن کشی کردم چو میران……..رسن در گردن آیم چون اسیران
به عذر کردن چندین گناهم…….اگر عذری به دست آرم بخواهم زنم چندان زمین را بوس در بوس……که بخشایش برآرد کوس در کوس
و همینطور هی قربون صدقه خسرو رفت. اونم بدجور !
خوشا آن حالتی که در آغوشت بگیرم. “خوشا وقتی که آیی در برم تنگ”
خوشا آن حالتی که زلفت را در دست بگیرم ! : “بناز نیم شب زلفت بگیرم”
اینقدر معنی ابیات این جلسه روشن بود که شرح اضافی نمیخواد واقعاً.
دیگه به چه زبونی بگه که اگه بمیرم بهتر از اینکه بدون تو زنده باشم ! :”به پیشت کشته و افکنده باشم..از آن بهتر که بیتو زنده باشم”
حالا خسرو را ببینین چه میکنه و با چه ذوقی جواب میده. البته قدم اول اینکه اعتراف کنه به غلط زیادی کردن و “شکر خوردن” های گذشته!
پشیمانم زهر بادی که خوردم ….گرفتارم بهر غدری که کردم
ازین پس سر ز پایت برندارم….سر از خاک سرایت بر ندارم
کنم در خانه یک چشم جایت…….به دیگر چشم، بوسم خاک پایت با این جمله خسرو واقعاً کفم برید ! آنجایی که میفرماید: از سگ کمترم اگه از این به بعد صدات کنم “جانم” ولی این از ته دلم نباشه!
«سگم وز سگ بَتَر، پنهان نگویم….گرت جان از میانِ جان نگویم! »
بعدش دوباره نوبت لاو ترکوندن شیرین شد از زبان نکیسا : چنان بندم به دل نقشِ نگینت……که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را……که نبوَد آگهی پیراهنت را گر از دستم چنین کاری بر آید….ز هر خاریم گلزاری بر آید خدایا ره به پیروزیم گردان…..چنین پیروزیی روزیم گردان
اینجا بود که خسرو دیگه نتونست تحمل کنه ! (البته هر مرد دیگهای هم اگه جای اون بود، نمیتونست!)
حالی به حالی شد، نعره ای زد و یقه جر داد !
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک…… ز حالت کرد حالی جامه را چاک!
حالا دیگه خسرو احتمالاً بو برده بود کی داره از پشت پرده، نکیسا رو هدایت میکنه.
باربد از طرف خسروی خویکرده و پیرهنچاک و احتمالا صراحی در دست! ادامه داد : الهی غم نبینی ! مگه من مُردم که تو غمگین بشی! حتی اگه قسمت نشد دوباره ببینمت و در عشقت مُردم، ملالی نیست! تو زنده و پاینده بمون!
منم عاشق مرا غم سازگار است……تو معشوقی ترا با غم چکار است؟
تو گر سازی وگرنه من برانم…….که سوزم در غمت تا میتوانم مرا گر نیست دیدارِ تو روزی……تو باقی باش در عالمفروزی اگر من جان دهم در مهربانی……ترا باید که باشد زندگانی
Leave a Reply